بسم الله
به نام خداوندی که لحظه لحظه زندگی را سرشار از عشق کرد...
در همه حال...
در حال خنده...
بغض....
گریه...
تعجب...
بهت...
سرما...
گرما...
با ما...
بی ما...
خلاصه هر حالی که فکرشو بکنی....
به نام خداوندی که همه فصل هاش زیبا هستن و عاشقانه....
زمستون به برفاش و سوز سرماش واقعا زیبا و دوست داشتنیه...
پاییز با غروبای برگ ریزش حال عجیبی به آدم میده...
تابستون با گرمای سرشار از عشق و شب های پر ستاره تو جنگل های شمال با ... زیر آسمون خدا چشم دوخته به آسمون و ستاره هاش...
(جای خالی رو هر جور دوست داری به صورت مجاز پر کن. مثلا با همسر یا دوست یا پسر یا دخترم و... فقط مجاز عاقلانه باشه)
بهار یه حال دیگه ای داره...
من تمام فصلها رو دوست دارم اما بهار یه چیز دیگس...
بهار سرفصل آشنایی منو و همسرم تو مراسم خواستگاریه....
یادش بخیر...
اردوی جهادی بودم....
پدرم گفت نمیخوای بیایی خونه؟؟
گفتم نه از همین جا مستقیم میرم دانشگاه...
عیدم نرفتم خونه...
ولی خب چه میشه کرد...
تقدیر دیگه...
فکر کنم ششم فروردین بود نمیدونم چی شد برگشتم خونه...
طرفو از قبل میشناختم...
نه به رسم امروزیا(یعنی دوست دختر دوست پسری)...
به رسم اون روزیا... یعنی دوست داشتن دورا دوری....
سرجمع چند بار همدیگه رو دیده بودیم اونم کوتاه در کنار خانواده...
همون شد و افتادیم سر زبونا...
هر دو طرف انکار میکردیم....
حقیقتا هیچ ارتباطی نداشتیم...
اصلا رابطه فامیلی نزدیک... یا رفت و آمد هم نداشتیم...
فقط از یه طایفه بودیم...
خلاصه اومدم و نمیدونم چی شد که پیشنهاد خواستگاری تو عید رو به پدر دادم (از قبل داده بودم اما نه برای عید اون سال برای بعد از درس یا حداقل تابستون اون سال)
رفتیم و گفتیم و بله رو گرفتیم....
کلی سوال آماده کرده بودم که بپرسم اما دانشگاه جا گذاشته بودم..
از همون چیزایی که تو ذهنم بود و برام مهم بود پرسیدم و جلسه پرسش و پاسخ ما 2 ساعت و نیم طول کشید..!!!
اعصاب همه خرد شد و حوصله ها سر اومد...
خلاصه با اجازه بزرگترها بله رو گرفتیم.........
آخ چه بهاری.... با این بهار یخ مجردی آب شد...
تو اردیبهشت عقد کردیم...البته:
من گفتم عقد باشه برای تابستون... باز خودم گفتم اردیبهشت عقید میکنیم....
یک سال بعد دوباره بهار شد... من از اردوی جهادی برگشتم و فروردین رفتیم سفر مکه... و اردیبهشت ولیمه دادیم و زندگی متاهلی رو زیر یک سقف 6 در 4 شروع کردیم....
بله دیگه شروع زندگی مستقل تو بهار... چقدر خوب ما با بهار شروع کردیم...
گذشت و سال بعد تو بهار بچمون بدنیا اومد....
خلاصه ما با بهار کلی خاطره زیبا داریم...
به بهار لبخند بزنید....
واس همین هر وقت نزدیک عید میشه من بوی عشق رو شدید تر از همیشه احساس میکنم...
من عاشق بهارم...
فکر نکنید تو این مدت همه چی گل و بلبل بود...
نه...
مشکلات بود...اما...
اون چیزی که مهم بود این بود که ما با هم بودیم....
جر و بحث داشتیم اما آخرش به با هم بودن می رسیدیم....
من عاشق این با هم بودن هستم....
من عاشق بهارم...
به بهار لبخند بزنید....
سر سفره عید موقع سال تحویل کاری کنیم دلامونم با طبیعت موافق باشه و تغییر کنه...
دعامون کنید...
عیدتون پیشا پیش مبارک...
:: موضوعات مرتبط:
خودم،
،
:: برچسبها:
بهار,
عشق,
من,
همسرم,
خواستگاری,
عقد,
زندگی,
متاهلی,