کاش خدا همنشین سفره من باشد...
با او قسمت میکنم، هر چه دارم را من....
گرچه در سفره من، نان خشکی بیش نیست...
من همان را با خدای خویش قسمت میکنم...
در کنار سفره ام چشمه آبی جاریست...
به زلال آیینه، آبی از آن جاریست...
تا خدا می آید...
سفره را پهن کنم...
نانی در سفره ام نیست!!!!
نان خشکم کجاست؟؟؟
سفره را خوب تکان دادم من...
نان خشکهایم نیست...
پس چه شد نان هایم؟؟؟
در کجا بنهادم؟؟؟
روی طاقچه؟؟؟
نه نیست...
توی گنجه؟؟؟
نه نیست...
آه یادم آمد...
نان خشک را دادم، به پسری کوچک...
پس چگونه من ز مهمان، پذیرا باشم...
خجل از روی خدای خویش تنها باشم؟
شاعر(س.ک)
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
خودم،
،
:: برچسبها:
خدا,
مهمانی,
شعر مهمانی خدا,
شعر,