بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
یادش بخیر....
این جمله رو هر وقت به زبون میارم یا از ذهن و بخصوص قلبم میگذرونم دلم یه جوری میشه... یه حس خاصی که تو کمتر حالتی به انسان دست میده مثل حسی که موقع دیدن یه دوست قدیمی و صمیمی که چند وقت ندیدیش بهت دست میده...
یادش بخیر... جمله ای که هر بار به زبون میارم همراه با آه سردیه که تمامش حسرته... حسرت روزهایی که بر نمیگرده.. روزهایی طلایی از رندگی من... حسرت آوازها ... حسرت باران که به نرمی و لطافت بر سرم میریخت و به آرامی صورتم را نوازش میکرد...حسرت مه که وقتی روی یک تپه در کنار جنگل می ایستی منظره ایی بسیار زیبا و چشم نواز رو ایجاد میکنه و دوست داری خودتو روی اون رها کنی...
یادش بخیر .... تداعی کننده گریه ها وخنده ها....رفتن ها و نرفتن ها...خسته شدن ها...نشستن ها...برخواستن ها... دوست داشتن ها... قهر ها و آشتی ها... دست تو دست هم رفتن های بچگی با دوست همکلاسی... خاطرات تلخ و شیرین زندگی که الان همهی اینها تو یه جمله یادش بخیر خلاصه میشه... خدای من چقدر حرف تو این جمله کوتاه نهفته.... آره... یادش بخیر...
یادش بخیر...اولین باری که رفتم روستا سه سالم بود. سه سالگی و چهار سالگی چیزی یادم نیست... یه حالت مجهول نسبت به اون فضا یادمه... اما از سن پنج سالگی به بعد یادمه... پدربزرگم دامدار بود البته کشاورزی هم میکرد. گاو و گوسفند داشت و گندم ، جو، سیب زمینی و شاهدونه می کاشت... برای اولین بار که مدت زیادی دور از پدر و مادر رفتم روستا پنج سالم بود. کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ بودم... سال نو شده بود و همراه خانواده رفتیم روستا. موقع برگشت من گفتم میخوام بمونم اما خانواده مخالفت کردن و چون بچه بودم فکر میکردن دلتنگ بشم و بهونه بیارم برگشتیم... تابستان با اصرار زیاد رفتم روستا و تا مهر موندم. اول مهر برای ثبت نام مدرسه مجبور شدم بیام شهر. چون شش ما اول بودم می بایست برای ثبت نام می آمدم... برام درد ناک بود که از اون محیط جدا بشم... ولی اومدم...
چه تابستانی بود. از صبح همراه پدر بزرگ میزدم بیرون... صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه کار شرع میشد البته من وقتی صبحانه آماده میشد بیدار میشدم.... پدر بزرگ گاو رو میدوشید و کارهایی مثل آماده کردن اسب و گرفتن غذا رو انجام میداد و من بیدار میشدم صبحانه میخوردیم و با هم میرفتیم سر زمین همراه گاو...
گاو رو تو طویله که با خونه حدود دویست یا سیصد متر فاصله داشت نگه میداشتیم و گوسفند تو صحرا...چقدر خوش میگذشت...اسب سواری...بازی با بره ... تو حال و هوای خودمون بودیم... به معنی واقعی بچگی میکردم... بچگی چیه زندگی میکردم...چه شبهایی بود ... هفته ای یکی دو روز هم میرفتیم صحرا پیش گوسفندا... شب همون جا میموندیم و پدر بزرگ از شیر گوسفندا کره و دوغ میگرفت... چه شبهایی بود... تکرار نشدنی... پر از ستاره...
یادش بخیر...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
خودم،
،
:: برچسبها:
یادش بخیر,
روستا,
خاطرات,
,