به دنبال رد پای دوست...

سیر نمایشگاهی جایگاه زن 7 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 6 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 5 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 4 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 3 سیر نمایشگاهی جایگاه زن 1 سیر نمایشگاهی زن مسلمان جواب دندان شکن..... دل، انسان و دنیا.... چگونه پاکدامنی زنان خود را حفظ کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تمدن یعنی....... آزادی... آدما از لحاظ فهمیدن چند دسته هستن؟؟؟؟؟ زندگی واقعیت نه خیال.... سبک زندگی 2 به نظر شما واقعیه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! سبک زندگی جمله ای بسیار مهم در امر تبلیغات....


یادش بخیر...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

یادش بخیر....

این جمله رو هر وقت به زبون میارم یا از ذهن و بخصوص قلبم میگذرونم دلم یه جوری میشه... یه حس خاصی که تو کمتر حالتی به انسان دست میده مثل حسی که موقع دیدن یه دوست قدیمی و صمیمی که چند وقت ندیدیش بهت دست میده...

یادش بخیر... جمله ای که هر بار به زبون میارم همراه با آه سردیه که تمامش حسرته... حسرت روزهایی که بر نمیگرده.. روزهایی طلایی از رندگی من... حسرت آوازها ... حسرت باران که به نرمی و لطافت بر سرم میریخت و به آرامی صورتم را نوازش میکرد...حسرت مه که وقتی روی یک تپه در کنار جنگل می ایستی منظره ایی بسیار زیبا و چشم نواز رو ایجاد میکنه و دوست داری خودتو روی اون رها کنی...

یادش بخیر .... تداعی کننده گریه ها وخنده ها....رفتن ها و نرفتن ها...خسته شدن ها...نشستن ها...برخواستن ها... دوست داشتن ها... قهر ها و آشتی ها... دست تو دست هم رفتن های بچگی با دوست همکلاسی... خاطرات تلخ و شیرین زندگی که الان همهی اینها تو یه جمله یادش بخیر خلاصه میشه... خدای من چقدر حرف تو این جمله کوتاه نهفته.... آره... یادش بخیر...

یادش بخیر...اولین باری که رفتم روستا سه سالم بود. سه سالگی و چهار سالگی چیزی یادم نیست... یه حالت مجهول نسبت به اون فضا یادمه... اما از سن پنج سالگی به بعد یادمه... پدربزرگم دامدار بود البته کشاورزی هم میکرد. گاو و گوسفند داشت و گندم ، جو، سیب زمینی و شاهدونه می کاشت... برای اولین بار که مدت زیادی دور از پدر و مادر رفتم روستا پنج سالم بود. کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ بودم... سال نو شده بود و همراه خانواده رفتیم روستا. موقع برگشت من گفتم میخوام بمونم اما خانواده مخالفت کردن و چون بچه بودم فکر میکردن دلتنگ بشم و بهونه بیارم برگشتیم... تابستان با اصرار زیاد رفتم روستا و تا مهر موندم. اول مهر برای ثبت نام مدرسه مجبور شدم بیام شهر. چون شش ما اول بودم می بایست برای ثبت نام می آمدم... برام درد ناک بود که از اون محیط جدا بشم... ولی اومدم...

چه تابستانی بود. از صبح همراه پدر بزرگ میزدم بیرون... صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه کار شرع میشد البته من وقتی صبحانه آماده میشد بیدار میشدم.... پدر بزرگ گاو رو میدوشید و کارهایی مثل آماده کردن اسب و گرفتن غذا رو انجام میداد و من بیدار میشدم صبحانه میخوردیم و با هم میرفتیم سر زمین همراه گاو...

گاو رو تو طویله که با خونه حدود دویست یا سیصد متر فاصله داشت نگه میداشتیم و گوسفند تو صحرا...چقدر خوش میگذشت...اسب سواری...بازی با بره ... تو حال و هوای خودمون بودیم... به معنی واقعی بچگی میکردم... بچگی چیه زندگی میکردم...چه شبهایی بود ... هفته ای یکی دو روز هم میرفتیم صحرا پیش گوسفندا... شب همون جا میموندیم و پدر بزرگ از شیر گوسفندا کره و دوغ میگرفت... چه شبهایی بود... تکرار نشدنی... پر از ستاره...

یادش بخیر...



:: موضوعات مرتبط: خودم، ،
:: برچسب‌ها: یادش بخیر, روستا, خاطرات, ,

نویسنده : مهدی تاریخ : جمعه 30 / 7 / 1393

شب اول قبر به روایت دختری که همراه مادرش دفن شد

علامه سید محمد حسین طباطبایی –ره صاحب تفسیر المیزان نقل کرده اند که: «حاج میرزا علی آقا قاضی- ره» می‏گفت:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر هنگام مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏کرد و خیلی ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه تشییع کنندگان به گریه افتادند.
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‏زد: من از مادرم جدا نمی‏شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبررا با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگهان دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص دیگری هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او درست جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، سنی بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند "زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏ اند" و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.

معاد شناسی علامه طهرانی، جلد 1، صفحات 137 تا 142

برگرفته از سایت سراج اندیشه



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: قبر, امامت, علامه طباطبایی, جنازه, مرگ,

نویسنده : مهدی تاریخ : شنبه 29 / 7 / 1393

به دیوونه اعتباری نیست

زن به شوهر: اگه من ازت جدا شم چی میشه؟

 

مرد: دیوونه میشم.

 

 

زن: نمیری دوباره زن بگیری؟

 

 

مرد: والا به دیوونه اعتباری نیست.. .☺



:: موضوعات مرتبط: لطیفه، ،

نویسنده : مهدی تاریخ : سه شنبه 27 / 7 / 1393

انعکاس اعمال

زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می‌کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گو‍ژپشت از آنجا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آنکه از او تشکر کند می‌گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمی‌گردد. » این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته‌های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی‌کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می‌آورد. نمی‌دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته‌های مرد گو‍ژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که می‌کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژپشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز می‌خورم امروز آن را به تو می‌دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می‌خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می‌دهیم با ما می‌ماند و نیکی‌هایی که انجام می‌دهیم به ما باز می‌گردند.

برگرفته از سایت سراج اندیشه.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: عمل, سفر, پسر, پیر زن, داستان,

نویسنده : مهدی تاریخ : سه شنبه 27 / 7 / 1393

خدای توبه پذیر

یکی از بزرگان دین که نام او را شیخ نجیب الدین می گفتند تعریف می کرد که : شبی از شبها خوابم نبرد و هرچه کردم استراحت کنم نتوانستم. تصمیم گرفتم حرکت کرده و به گورستان بصره بروم و دعایی برای اموات بخوانم، شاید قلبم آرام گیرد و بخوابم. به دنبال همان تصمیم، به گورستان رفتم، شب از نیمه گذشته بود، دیدم که چهار نفر جنازه ای را به دوش گرفته و وارد قبرستان شدند. با خود گفتم که شاید آن را کشته اند که این وقت شب برای خاک کردن آورده اند ، پیش رفته و گفتم: شما را به خدا سوگند می دهم راستش را بگویید آیا این جنازه را شما کشته اید یا دیگری ؟ ... در جواب گفتند : ای مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر، این را کسی نکشته و ما چهار نفر مزدوریم، پولی گرفته آن را به اینجا حمل کردیم. سپس زنی را که در قبری مشغول آماده کردن آن بود به من نشان دادند و گفتند : صاحب جنازه آن زن است که مشغول آماده کردن قبر است . من پیش رفته پیرزن گیسو سفیدی را دیدم که مشغول خاک برداری از قبر است و آن را برای دفن آن جنازه آماده می کند. ماجرای جنازه و این که چرا می خواهد شبانه آن را دفن کند و کسی متوجه نشود، را از آن زن سوال کرد . آن زن سرش را بلند کرد و آهی کشید وگفت : این جنازه پسر من است و او جوان فاسق و از گنهکاران بود که در این شهر همه مردم او را به بدی و بدکاری مثل می زدند، و از او متنفر بودند؛ وقتی پسرم مریض حال شد، مرا به بالین خود خواست و گفت: مادر، می دانی که من بد بوده ام و مردم مرا به بدی مثل می زدند ولی من به درگاه خداوند توبه پذیر، توبه کرده ام، امیدوارم قبول فرماید؛ بعد گفت : مادرجان چند وصیت به تو می کنم ، امیدوارم که درباره پسر گنهکارت انجام دهی، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد.

اول: وقتی من مردم ریسمانی به گردنم ببند و جنازه ام را دور خانه بگردان و بگو خدایا ، خداوندا! این بنده گریخته و بد عمل توست، توبه کرده و به دست سلطان اجل یعنی مرگ، گرفتار آمده ؛ اورا بخشیده و بر او رحمت کنی؛ رحم کن بر او یا ارحم الرّاحمین .

دوم: چون مردم در این شهر مرا به بدی یاد کرده و از من متنفّرند، ممکن است برای دفنم حاضر نشوند؛ تو خود اقدام به غسل و کفنم کن و شبانه مرا به خاک بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نکنند.
سوم: اگر ممکن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار، شاید خداوند به خاطر گیسوان سفید ت ، بر من رحم کند و مرا پذیرفته و عذابم ننماید .

آن مرد متدیّن گوید : آن پیر زن رو به من کرد و گفت: ای مرد! بدان وقتی پسرم از دنیا رفت ، من به وصایای او اقدام کرده، ریسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازه اش را دور خانه بگردانم؛ ناگهان صدایی شنیدم که گفت: هر آینه آگاه باشید، ترس و حزنی برای دوستان خدا نیست؛ این چه گستاخی وجرآتی است که می خواهی با دوستان خدا انجام دهی ! مگر نمی دانی که خداوند توبه پذیر و ارحم الراحمین است و با بندگان خود که توبه می کنند و به سوی او برمی گردند، مهربانی می کند .

من دیگر قدرت آن را پیدا نکردم که آن عمل را انجام دهم، پس به غسل دادن و کفن کردن جنازه پسرم اقدام نموده و الان که هنگام شب است، او را به اینجا حمل نموده و می خواهم دفنش کنم ، این است ماجرای فرزندم ، صاحب این جنازه .

شیخ نجیب الدین گوید :

وقتی من شرح حال آن جنازه را شنیدم ، فهمیدم که خداوند توبه او را پذیرفته و از گناهانش درگذشته است؛ خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاک بسپارم، وقتی جنازه را با احترام وارد قبر نمودم، این سخنان را شنیدم: ای شیخ! بدانکه خداوند بخشنده و مهربان است، هر که از گناهانش توبه کند و به سوی او برگردد، خدای توبه پذیر، توبه اش را پذیرفته و گناهانش را می بخشد و او را در جوار رحمتش قرار می دهد .

گر ما مقصّریم تو دریای رحمتی                               جرمی که می رود به امید عطای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما                              آنجا که فضل و رحمت بی انتهای توست

منبع : راه بازگشت به سوی خدا ص 98 (به نقل از کتاب مصابیح القلوب)

برگرفته از سایت سراج اندیشه



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
:: برچسب‌ها: خدا, توبه, مردن, گناهکار,

نویسنده : مهدی تاریخ : یک شنبه 25 / 7 / 1393



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به به دنبال رد پای دوست... مي باشد.